عشـــــــق و جنــــــــون

عـکسهای بی نظیر وجذاب

پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .

پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

 

 "پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا

بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.

 دوستدار تو پدر".

 

 طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".

 

  ساعت 4 صبح فردا 12 مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟

 

پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".

 

نکته:

در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت


هوا سرد و سوزناک بود و خورشید دل‌ مرده می‌رفت تا به‌ زحمت از لابه‌لای ابرهای آبستن با زمین و زمان خداحافظی کند

ـ مردم بی اعتنا به اطراف دست‌هایشان را محکم در جیب فرو برده و یقه‌ها را تا بالای گردن خود پوشش داده بودند و از کنار یکدیگر رد می شدند 

نم‌ نمک آسمان اشک می‌ریخت. چترهای باز موجب می‌شد آنها پسر بچه گل‌فروش کنار خیابان را نبینند 

چشم‌هایش از شدت سوز پر اشک شده بود و گهگاه بغض در گلویش می‌پیچید

ـ امشب بدون حتی یک مشتری ... حتی یک سکه ... چگونه به خانه برود تا عطرنان، مادر و خواهرانش را خوشحال کند؟

باد در آن خیابان تنگ و تاریک می‌تاخت و گونه‌ های پسرک را گلگون‌ تر می‌کرد

دستان یخ ‌زده‌اش توان پاک‌ کردن اشک‌هایش را نداشت که سایه‌ ای آرام روی شانه اش پایین آمد

 قاصدکی ساده به پسرک لبخند زد 

و صدای بوق ماشینی پسرک را از غم بی نانی رها کرد

لطفاً دوشاخه گل رز


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

Design By : ashkii341